غزلی جدید
در میانسالی اگر یاد جوانی کرده ام
پیری ام احساس عجز و ناتوانی کرده ام
با عصا و با ید بیضا به جنگ کفر رفت
همچو موسی در جوانی من شبانی کرده ام
این چه حرفی هست گفتی با من آزرده دل
جان فدایت هر زمان با من بمانی کرده ام
در گلستانی که باغش را خزان پرپر نکرد
همچو بلبل تا سحر من نغمه خوانی کرده ام
در میانسالی مگر خواب خیالی داشتم
وه چه زیبا یاد آن سرو روانی کرده ام
دل به آن ابرو کمان و خال هندو داده ام
عشقبازیها فزون با یار جانی کرده ام
نا از او دیدم بدیها بی شک ای مشکل گشا
من وداع با فانی و دنیای فانی کرده م